مهر دیباچه زندگیست وتمرین بردباری....
عصای خاطره را به دست می گیرم وبا پرستویی مهاجر سفر می کنم،در این اندیشه ام که دلتنگیم را به پرستو بسپارم تا به دیار دیگری ببرد ؟؟
نه فقط با پرستو به پرواز در می آیم وعصای خاطره بر بال وپر خیالم سنگینی می کند،پرستو نگاهم می کند ومن با ولع نگاهش را می بلعم،پروازش اوج می گیرد ومن با کوه خاطراتم عقب می مانم!
کبوتر دلتنگی بر سینه ام می کوبد ....بیدار می شوم!
باز عصایم را به دست می گیرم تا سفر کنم اما افسوس کوله بار دلتنگی امانم نمی دهد وگریستن تنها همراهی است که دردهایم را درک می کند!!!